هوالله

بی حجابانه درآ از در کاشانه ما که کسی نیست به جز درد تو در خانه ما

هوالله

بی حجابانه درآ از در کاشانه ما که کسی نیست به جز درد تو در خانه ما

جانا به غریبستان چندین به چه می مانی...؟

 

 

گزیده ای از کتاب اعترافات غزالی:

آنگاه که از آن سه وادی گذشتم ( وادی متکلمین٬ باطنیه و فلاسفه)٬ همت بر کشف طریقه صوفیه گماشتم و از این راه به جستجوی حقیقت شتافتم. خلاصه مذهب این فرقه٬ قطع علاقه های شهوانی٬ تزکیه نفس و تخلیه آن از صفات پست و بالاخره تقوی و فضیلت٬ بریدن از غیر خدا و فنی فی الله است. چنان یافتم که در پیمودن این راه دو توشه لازم است٬ یکی علم و دیگری عمل. چون تحقیق علم تصوف بر من آسان تر از عمل بود٬ از این جهت نخست به تحصیل علم پرداختم ٬ کتابهای آنها را همچون قوت القلوب ابوطالب مکی و تألیفات حار‌ث محاسبی و آثار شبلی و جنید و بایزید و دیگر مشایخ ایشان را خواندم تا چنانکه لازم بود به مقاصد این علم واقف شدم و آنچه توانستم از طریق تعلم و نقل این و آن٬ تحقیق کردم و از حال این طایفه آگاه شدم.

سپس دانستم با توشه علم این راه را نتوان پیمود٬ باید خود را فراموش کرد و دست همت به کمر عشق زد٬ توشه این راه عمل است و بس؛ منتها با پای علم راه نتوان رفت بلکه کردار و عمل لازم است٬ از نام شراب هستی نمی زاید٬ از معرفت صحت و سلامت بدست نیاید و از دانستن کیفیت سیری شکم سیر نمیگیرد. بین علم و عمل و عالم و عامل تفاوت بسیار است٬ میان آنکه مست است و میداند مستی٬ میان آنکه سیر است و آنکه معنی سیری میداند٬ میان آنکه سالم است و آنکه خود طبیب و عالم طب است و در بیماری بسر می برد فرق بسیار است٬ آنانکه مست و سیر و سالم اند خبر از معنی اینها ندارند٬ خود آنها را دارند٬ همین است تفاوت میان آنکه بزهد و تقوی و شرائط آداب آن معرفت دارد و آنکه خود سراپا تقوی و زهد است و از دنیا بر کنار!

بحقیقت دریافتم که صوفیه ارباب احوالند نه اصحاب قیل و قال٬ و برای وصول به این مقام٬ تعلیم و تعلم کافی نیست٬ عشق و شوق و سیر و سلوک لازم است. من از همه افکار و عقاید دینی و علوم عقلی به این سه اصل ایمان یقین داشتم: خدا٬ پیغمبر٬ روز جزا و عواملی که این اصول سه گانه را در روح من رسوخ داده بود به شمار در نمی آمد. باری در نظرم روشن شد که پیمودن راه سعادت ابدی جز به تقوا و بریدن علاقه های شهوانی مقدور نیست و اساس آن دل از دنیا کندن٬ ترک لذات کردن٬ بسوی جهان ابدی شتافتن و همت به خدا گماشتن است و این کار آنگاه انجام می پذیرد که آدمی از خودخواهی و حب جاه و مال و کلیه مشاغل دنیوی دست کشد .

            

                                                                                   

 

هزار عاقل فرزانه گشت دیوانه از آن دو سلسله کز زلف عنبرین دارد

 

عرفا می گویند روان بشر که در جهان تن زندانی شده عواملی طی کرده و عواملی دیگر طی خواهد کرد و این سلسله هبوط و سعود هزاران قرن طول خواهد کشید. آغاز او بسیط و ساده بود و تدریجآ ترکیب یافت و از عالم نبات به حیوانی و از حیوانی به انسانی و در انسان نیز مدارجی پیموده و به توسط همین مدارج و ریاضت ساخته و پرداخته می گردد تا به آخرین سیر تحول انسانی نائل آید. تمام این تغییر و تبدیل ها در جهان کلیه موجودات به توسط عشق انجام میگیرد. عشق است که موجودات را به آخرین سیر تکامل نائل می گرداند و به اوج ترقی دور از تصورها می رساند. وقتیکه به آن مقام ازلی نائل شد تمام پرده ها دریده می شود. جمال ابدی نمودار میگردد و باصل و اصل و نسخه ی اصلی می شود و آن وقت است که:

 آنچه نادیدنی است آن بیند

روی همین اصل کلمه عشق منشأ تکوین وسر خلقت عالم است و تمام ذران در فضای بیکران خلقت به نیروی عشق راه جویان مقصد پویان می روند تا خویشتن را به اصل <<روح الارواح>> واصل گردانند.

 

هر کس اندر کوشش و در جستجو

تا مگر راهی بیابد سوی او

میکند او خودگشی پروانه وار

تا رساند خویشتن روزی به یار 

 

سر فتنه دارد دگر روزگار من و مستی و فتنهء چشم یار

 

ای عزیز مایه ی دولت ابدی عاقبت اندیشی است و سلطنت اصل در سلوک درویشی.

دانی که سالک طریقت کیست؟ آنکسی که داند درویشی چیست.

درویش خاکی است بیخته و آبی بر او ریخته نه کف پا را از او دردی نه پشت پا را از او گردی٬ تا کسی از غرور عمل دنیوی روی بر نتابد در سلک اهل علم و درویشی در نیابد٬ نصیب علم بسیار است و مقامات درویشی بی شمار٬ اینهمه مرتبت نه به پوشش خرقه و کلاه است این سعادت بکوشش دل آگاه است.

آن دل که طواف کرد گرد در عشق                 هم خسته شود در آخر از خنجر عشق

این نکته نوشته ایم بر دفتر عشق                 سر دوست ندارد آنکه دارد سر عشق

جوانمرد چون دریا است و بخیل چون جوی٬ دُر از دریا جوی نه از جوی.

ای عزیز بر آی بقصد زیارت از خانه ها و نظر کن بدیده ی عبرت بگورستانها تا ببینی چندین مقابر و مزار که خفته در آن نازنینان گلعذار٬ سعی کردند و کوشیدند و در آتش حرص و هوس جوشیدند و جواهر در میان بستند و سبو ها پر از زر و سیم کردند٬ سودها گرد آوردند و حیله ها نمودند و نقدها ربودند عاقبت مردند و حسرت ها بگور بردند٬ انبارها انباشتند و غم دنیا بر دل بگذاشتند ناگاه جمله را بدر مرگ کشانیدند و شربت اجل چشانیدند جون مال حال دنیا فریفتگان چنین است که شنیدی و عاقبت کار و بار ایشان اینست که دیدی پس از مرگ بیندیش و حجاب اهل بردار از پشی و گرنه وای بر تو دوزخ بود ماوای تو.

 

باز آ٬  باز آ هر آنچه هستی باز آ                             گر کافر و گبر و بت پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست                            صد بار اگر توبه شکستی باز آ

 

روزها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

 

 

سال نو را به تمامی دوستان و همراهان عزیز تبریک می گویم

ghafele

 

آمد بهار خرم و رحمت نثار شد

سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد

اجزای خاک حامله بودند از آسمان

نه ماه گشت حامله زان بی‌قرار شد

گلنار پرگره شد و جوبار پرزره

صحرا پر از بنفشه و که لاله زار شد

اشکوفه لب گشاد که هنگام بوسه گشت

بگشاد سر و دست که وقت کنار شد

گلزار چرخ چونک گلستان دل بدید

در رو کشید ابر و ز دل شرمسار شد

آن خار می‌گریست که ای عیب پوش خلق

شد مستجاب دعوت او گلعرار شد

شاه بهار بست کمر را به معررت

هر شاخ و هر درخت از او تاجدار شد

هر چوب در تجمل چون بزم میر گشت

گر در دو دست موسی یک چوب مار شد

زنده شدند بار دگر کشتگان دی

تا منکر قیامت بی‌اعتبار شد

اصحاب کهف باغ ز خواب اندرآمدند

چون لطف روح بخش خدا یار غار شد

 

امیدوارم سالی سرشار از رحمت و برکت های معنوی در پیش رو داشته باشین.

حق یارتون عزیزان

یا علی مدد

 

 

خدا بود و دیگر هیچ نبود ...

 

خدا بود و دیگر هیچ نبود . خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نیاراسته بود ، ظلمت بود ، جهل بود ، عدم بود ، سرد و وحشتناک ، و در دایره ی امکان هنوز تکیه گاهی وجود نداشت . خدا کلمه بود ، کلمه ای که هنوز القا نشده بود ، خدا خالق بود ، خالقی که هنوز خلاقیتش مخفی بود ، خدا رحمان بود و رحیم بود ، ولی هنوز ابر رحمتش نباریده بود ، خدا زیبا بود اما هنوز زیباییش تجلی نکرده بود . . .

اراده ی خدا تجلی کرد ، کوهها ، دریاها ، آسمانها ، کهکشانها را آفرید ، چه انفجارها ، چه طوفانها! چه سیلابها! چه غوغاها که حرکت اساس خلقت شده بود و و زندگی با شور و هیجان زائد الوصفش به هرسو میتاخت .

آنگاه ، خدا انسان را از «حماءٍ مسنون» آفرید و او را بر صورت خویش ساخت ، و روح خود را در او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت . انسان ، غریب و نا آشنا ، از هر گوشه ای به گوشه ای دیگر میگریخت ، و پناهگاهی میجست که در آن با یکی از مخلوقات همرنگ شود و در سایه ی جمع استقرار یابد و از ترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیر عادی بودن به درآید.

به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد ، همه با سردی از او گذشتند و در جواب الحاح پرشورش سکوت کردند. این انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نومیدانه میگفت : مرا ببین ، یک لجن خاکی میخواهد انیس فرشتگان آسمان شود!...پرنده ای یافت در پرواز ، که بالهای بلندش را باز میکرد و به آرامی در آسمانها سیر مینمود ، خوشش آمد و گفت: آیا استحقاق دارم هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابی نداد و به آرامی از او گذشت و او را در تردید و ناراحتی گذاشت و او افسرده و سرافکنده با خود گفت: مرا ببین از لجن خاکی ساخته شده ام ولی میخواهم از قید این زمین خاکی آزاد گردم! چه آرزوی خامی! چه انتظار بی جایی! انسان خسته ، روح مرده ، پژمرده ، دل شکسته ، مایوس، تنها ،سر به گریبان تفکر فرو برد و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد .... آنگاه صبرش به پایان رسید ، ضجه کرد ، اشک فرو ریخت و از ته دل فریاد برآورد : کیست این لجن متعفن را بپذیرد؟ من پناهگاهی ندارم . کیست دست مرا بگیرد؟ کیست که ناله های مرا جواب گوید؟کیست که بد بختی مرا ملاحظه کند؟ کیست که مرا از تنهایی به درآورد؟ کیست که به استغاثه ی من لبیک گوید؟

ناگهان طوفانی به پا شد ، زمین به لرزه درآمد . آسمان غریدن گرفت . صدایی در زمین و آسمان طنین انداز شد که از هر گوشه و از هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید: ای انسان ، تو محبوب منی ، دنیا را به خاطر تو خلق کرده ام ، و تو را به صورت خود آفریدم ،و از روح خود در تو دمیده ام و اگر کسی به ندای تو لبیک نمیگوید ، به خاطر آن است که هم تراز تو نیست و جرات برابری و همنشینی با تو را ندارد ، حتی جبرئیل ، بزرگترین فرشتگان ، قادر نیست که هم طراز تو شود ، زیرا بالهایش میسوزد و از طیران به معراج باز میماند.

ای انسان ، تنها تویی که زیبایی را درک میکنی ، جمال و جلال و کمال تو را جذب میکند . تنها تویی که خدا را با عشق نه با جبر پرستش میکنی . ای انسان تنها تویی که قدرت خلاقیت خدا را درک میکنی، و لجوجانه می جنگی، و شکسته میشوی و رام می گردی ، و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع و صاحب نظری خود درک میکنی ، تنها تویی که فاصله ی بین لجن و خدا را قادری بپیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی، تنها تویی که با کمک بالهای روح به معراج میروی ، تنها تویی که زیبایی غروب ترا مست میکند و از شوق میسوزی و اشک میریزی .

ای انسان ! خلقت در تو به کمال رسید ، و کلمه در تو تجسد یافت ، و زیبایی با دیدگان زیبا بین تو ظهور کرد ، و عشق با وجود تو مفهوم و معنی یافت ، و خدایی ، خود را در صورت تو تجلی کرد.

ای انسان ، تو مرا دوست داری و من نیز تو را دوست دارم ، تو از منی و به سمت من باز میگردی.